تو این دشت پهناور
احساس خفگی میکنم آسمان
برایم خون ببار.
شاخه ها می افتند برگ ها می ریزند رطوبت میان درختان و باد با پرنده ها
از امید
حرف نمی زنند...
سوپ می پزم
برای
دردهایمان
پر از
مسکن...
گوش کن
صدای این پرنده همین نزدیکی هاست
صدای آب هم میاد
لباست و تنت کن
دستم و بگیر
دیگه لازم نیست بترسی
از تصور خیالم
از این تاریکی
از این تاریکی که بگذریم
می رسیم به مه...
کم حوصله ام
حسی به
"من"
تزریق کن
نقاشی مژده جاذبی
باران که می بارد
تا نیمه های راه که می روم
خسته می شوم
و
عاشقانه های ما
دلتنگ هم
می شوند.