تو این دشت پهناور

احساس
خفگی میکنم
آسمان

برایم خون ببار.


ادامه مطلب ...

پاییز


شاخه ها می افتند
برگ ها می ریزند
رطوبت میان درختان و باد
با پرنده ها

از امید

حرف نمی زنند...




زندگی


زندگی من همین است
که
روبروی تو نباشم
پشت سرم درد کند و
گنگ باشم.

درد

 

 

سوپ می پزم 

برای  

دردهایمان 

پر از 

مسکن... 

 

مه

گوش کن 

صدای این پرنده همین نزدیکی هاست 

صدای آب هم میاد 

لباست و تنت کن 

دستم و بگیر 

 دیگه لازم نیست بترسی 

از تصور خیالم 

از این تاریکی 

از این تاریکی که بگذریم 

می رسیم به مه... 

 

احساس


کم حوصله ام

حسی به

"من"

تزریق کن





نقاشی مژده جاذبی

باران

 

باران که می بارد 

تا نیمه های راه که می روم 

خسته می شوم 

و  

عاشقانه های ما 

دلتنگ هم 

می شوند.